ماجرای مرگ غم انگیز السی دودوهیپل زالاسیررمخگولتررسیو سه

    

ما جای خیلی دوری زندگی می کنیم.یکجا که نه آب و هوای خوبی دارد و نه حتی سر راه خوش گذرانهای فضایی است که به صورت اتفاقی گذرشان به این طرفها بیفتد.1992 ساعت گذشته را فقط راه رفته ام و شانه هایم درد می کند  منتظرم شب بشود و بتوانم توی حبابچه ام بعد از اینکه حسابی همه جایش را خاراندم و تنم سبک شد بخوابم.حبابچه ی من بزرگترین حبابچه ی اینجاست .می گویم اینجا چون ما جای دیگری نمی رویم و از جایی هم اینجا نمی آیند.                                      

سر و صدا را( السی دودو هیپل زالا سیرر مخگو لترر سیو سه) به راه انداخته است و منم که باید به این دعواهای پیش پا افتاده رسیدگی کنم.اولش فکر می کنم دوباره با یک چشم ها دعوایش شده است.یک چشم ها همیشه روی تپه ها هستند و بعضی وقتها سرازیر می شوند و چون نمی توانند جلوی سرعت سقوطشان را بگیرند معمولا به حبابچه هایمان می خورند و چندین شبانه روز درد می گیریم.                                                                                                            

 اما داستان این چیزها نبود.سعی کردم تا می توانم روی شانه هایم بدوم و باید اعتراف کنم اینجور وقتها سرم چند باربه جاهای سفتی می خورد ولی وظیفه ی اداره کردن اینجا به من سپرده شده است .کمی مانده به تپه های( هاهای سا ) که حدودا 428 متر با دومین بشقاب پرنده ای که اینجا سقوط کرده فاصله دارد السی دودو با جبابچه ی یک کمی تو رفته در حالی که تمام پایش از عصبانیت سرخ شده است و انگشتانش می لرزد ایستاده است و داد می زند.یک چشم ها سر تپه ها نشسته اند و زیزووزیک می خورند و هسته هایش را به طرفمان تف می کنند.آنها قوم بی نزاکتی هستند اما من بعدا باید به اینکار آنها رسیدگی کنم.                                                                          

السی دودوکه از بچگی به جبابچه اش عادت کرده است، دیده( پو) انگار بخواهد جبابچه ی خودش را فشار بدهد ،جبابچه ی او را در حد ترکاندن فشار داده است ،کنترلش را از دست داده و دستش را روی کف پای پو گذاشته وهر 2 روزنه ی  تنفسی اش را بند آورده است.  بعد شانه هایش را بیشتر توی خاک فرو کرده و به تقلاهایش توجهی نشان نداده.وقتی پو کاملا از تکاپو افتاده ،السی دودو، در اولین سیاه چال را برداشته وپو را از شانه توی چاله انداخته است.                                        

خوب خوب.اینهم از این.اینجا کسی را که به حبابچه ی ما دست بزند  اینطوری تنبیه می کنیم . پو کار بسیارنا مناسبی انجام داده است .خیلی غم انگیز است اما من سعی می کنم به شیرر پیر بفهمانم که دروغکی بگوید می تواند قری حبابچه ی السی دودو را بگیرد ولی اینقدر پیر و خرفت است که دردم از دهانش می پرد که بهتر است خودش را هم توی سیاهچال بیندازیم.البته اینکار را می توانستیم وقتی همه خوابند انجام بدهیم .باید حدس زده باشید اینجا ما فرصتی برای تعمیر اینجور چیزها نداریم که تعمیرهم نمی شوند و بیشتر از یک چشم ها و آن طرز جویدن مسخره شان عصبی مان می کنند.من هم فقط با گوشه ی حبابچه ام ،شکم به شکم، می روم توی شکم السی دودو،که هر چند انتظارش را دارد اما انگار باورش نمی شود و آخرین چیزی که از السی دودوهیپل زالا سیرر مخگو لترر سیو سه، به خاطرم می ماند پاشنه های بزرگ ماهوا ره ای اش است که همیشه باعث مسخره کردنش می شد.