مترسک

شبیه می شود آخر به سایه ای که منم

مترسکی که سرش را بریده از بدنم

مرا رها و خودش را رهاترین در باد

گذاشت تا که نگنجم درون پیرهنم

قسم به صبح کلاغ و هجوم های بزرگ

که ایستاده ترین مرگ در تن کفنم


مرا به حرمت گندم مرا به هیچ فروخت


خدای مزرعه فریاد می زنم که منم!

کلاغها که بیایند مثله خواهم شد

گشوده می شوم از بازی گره شدنم!


تمام ترس زمینی درون من پیچید


مترسکی سر خود را گذاشت روی تنم!




...

ای خوابهایت منقطع از درد سهل انگاریت

من قرص ها را حل کنم در خواب یا بیداریت؟

تا چشم می بندی زنی در خوابهایت ناگهان
اسباب شیشه می برد من باب پلک آزاریت!

هر شب تلنگر می زند با شیشه اش بر شیشه ات
تا صبح می رقصد کسی در جلد نا هوشیاریت!

وقتی "خودم" گفتی مرا در آبها انداختی
شب شد تمام روزهام از کفر شمس انگاریت!

انگار از  وقتی تو را بالای دار آورده اند
بالا نمی آید سرم از شرم سر برداریت!


در کتفهایم الامان خنجر به زنگ افتاده است
یا صیقلش ده یا بکش از زخمهای کاریت!

رخداد چند صندلی اینجا کنار هم

عریان تر از تمام درختان برابرت

لرزیدم از کدورت پاییز در برت

گفتی بهار می شوم از هرم من بسوز

بالا بلند خوب من این سال دیگرت

وقتی دهان به خنده گشودی و گل مکید

زنبورهای وحشی مینای لب پرت

عاشق شدم شبیه به بارانی جنوب 

فواره شد تنم که ببارم به دفترت

شبهای شعر گم شده ام را گریستم

روی دو بیت مانده به ابیات آخرت

هر جا سکوت می کنی و پلک می زنی 

با من نفس نفس زده چشمان محشرت

رخداد چند صندلی اینجا کنار هم

شاعر مجال نیست بیفتیم از سرت!