حرا



گوش ماهی ها چشم می بندند


و به عظمت در یا اضافه می شود


ماه کاملتر است


حتی دریا 


از پاهای لخت جزیره دست بر می دارد


و لنگر از دست جاشوها می افتد


وقتی مرا می بوسی


مرغهای دریایی


لنج ها 


و مردان ماهیگیر


مسیر آمدنشان را عوض می کنند


و بر لبهایم "حرا" خلق می شود


وقتی مرا می بوسی


بچه ی جنوب می شوم


نه جنوب شهر


جنوب ایران


و تو بیشتر از نفت آتشم می زنی...

اندر پو ستین قدما


ای فتنه که سرویس شد از توبه دهانم

ای فتنه بکش یا به سلامت برهانم

هر چند که ارزان شده و مرگ ندارد

می ترسم از این لعبت چینی بستانم!

گفتند بیا شعر بگو درد ندارد


دنبال تو می گشتم و می سوخت زبانم!


باران زمین خورده ی تو هستم وانگار


محکوم شدم در رگ این ریشه بمانم


ای خوبتر از هر دو جهان عاقبت تو


من متصلن حمد تو را بیش بیانم!


با ما سر سازش که ندارد حملاتت


از سحر بیانت به خودم فیض رسانم!


عمریست گره وا نشد از آخر زلفت


پیوست نشد نامه ی اذکار نهانم!


گفتند سواری که تو باشی به غبار است


معلوم نشد رفته ای یا اینکه بمانم!


ای دامن تو کوته از اندیشه ی اغیار


با ما به از این باش که تنگ است زمانم!

سهراب واره...

نه


آنجا که همه ی دریا ها خشک می شوند هم شهری نیست

و قایق 

سرگردانی عمیقی است میان جزیره های چشمانت

اما 

سرشارم از عشقی که ناگهان ابراز کرده ای

می گذارم ساعتها برانی

در من زنی بیدار است 

که به سفرهای دورتری می رود

حالا فقط  ازچشمهایت 

تا پر پیچ و خم ترین راه های پیشانیت 

از بین دره ها و دشت ها عبورم بده

و من را به شمال ببر

می خواهم از بوته های فر فری موهات در دهانم دم کنم

من را به شمال ببر 

که زنهای جنوب را نمی شناسند

و شالیزارها از خجالتشان آب می گیرند