جایِ اولِ همه چیز

((ده بکر)) یک ده کوچک است.آنقدر کوچک که کوتوله ها هر چه روی نقشه سر خوردند و نگاه کردند نتوانستند آن را پیدا کنند.حتی نتوانستند تصمیم بگیرند یکجای بهتر فرود بیایند.کناره ی دریای عمان را گرفتند و بالا آمدند.کم کم شن ها کنار رفت و سایه ی درختهای تُنُک پیدا شد.نخل ها که سر دراز برگهایشان توی باد تکان تکان می خورد.باد لوار که از سمت دریا می آمد و کوتوله ها را از روی تلماسه ها بر می داشت و روی پشت بام ها می انداخت.از روی پشت بام ها بر می داشت وهمانطور که زنجیر وار همدیگر را از پاشنه ی پا گرفته بودند دوباره روی  تلماسه ها می انداخت.  

¤¤¤  

صبح زود ،نویسنده سم پاش پلاستیکی را کنار در گذاشت.باد لنگه های آهنی پنجره ی رنگ نخورده و بزرگ توی هال را به هم می کوبید.صدای تلویزیون را قطع کرده بود ولی می توانست جیغ آدمها و گله گله های آتش دور حصار صیفی همه ی آبادی را ببیند. 

در تمام ده روز گذشته که او همان صبح روز اول سه جفت کوتوله روی تخت فنری توی اتاقش پیدا کرده بود و داشت آماده شان می کرد که از تویشان یک داستان خوب بنویسد،همه ی شبکه های تلویزیونی از حمله ی کوتوله ها به سواحل جنوبی حرف می زدند.زنهای زیادی را نشان می دادند که بچه های زیادی را بغل کرده اند  و می دوند.حتی مردم ده خودشان را دیده بود که روی پشته ی(( پیر غیب)) دعاهای دسته جمعی بخوانند و اول به طرف دریا و بعد به طرف جالیزها فوت کنند. 

بار اول فکر کرده بود وقت نشستن روی تخت فنری اش یکی از فنرها صدا می دهد.ولی بعد توانسته بود صدای ناله ی ضعیفی را بشنود که حالا هر وقت می خواهد ببیند کوتوله ها هنوز زنده اند با سوزنی چیزی می زند به جایی از بدنشان و از همان صداهای ضعیف زوزه مانند می شنود و مو به مو می نویسد. 

از وقتی که کوتوله ها را گیر انداخته است،از دست و پا به هم گره شان زده است و همگی ته جیب بارانی اش جا شده بودند.کوتوله ها تمام شب وول می خورند و می تواند صدای چرس چرس سابیدن جیب نایلونی بارانی اش را به بدنه ی زبر چوب رختی بشنود. 

از ده صدای پارس سگ می آید.مثل تمام این ده روز گذشته اول صدای غلتاندن بشکه های بزرگ گازوییل را می شنود،بعد صدای به هم خوردن چیزی مثل سنج که می تواند دو در بزرگ قابلمه،دو سینی مسی قدیمی یا دو تشتک ورشو باشد. 

اول تمام پنجره ها را چفت می کند.بعد آسمان سیاه می شود و صدای برخورد چیزهای زیادی را که باد با خود می آورد می شنود که به شیشه ی پنجره ی آشپزخانه،لنگه های چوبی د رو پنجره ی بزرگ آهنی توی هال می خورند و توی حیاط می افتند. 

می نویسد که کوتوله ها در تمام ده روز گذاشته اینجا بوده اند و همه ی مادران سواحل جنوبی با بچه هایی که به بغل داشته اند،جیغ های ممتدی کشیده اند که به نظر او واقعی نیامده است.کوتوله ها همه شکل همند.فقط سه جفت هستند.همه با هم روز اول فرود آمده اند.او دست ها و پاهایشان را به هم گره زده است و تصمیم دارد امروز وقتی جنازه ی ملخ های توی باغچه را جمع می کند کوتوله ها را توی باد ول کند که بتوانند بالاخره روی ((ده بکر))که یک ده بسیار کوچک است فرود بیایند.

من اینور کاج پیاده می شوم تو کجا؟

بخند.تا نخندی که نمی توانم لبم را عمود کنم به لبت و کنجش را ببوسم و ببینم که چه طور پلک هات می افتد و پره های بینی ات می زند، دستت داغ می شود توی دستم و بعد عرق می کند.چشمهایت را باز می کنی و حواست به راننده است،که از توی آیینه اش پیدایی.راننده اصلا حواسش به ما نیست.اگر می خواست از چیزی تعجب کند که جلوی پایمان ترمز نمی کرد آنهم برای اینکه بیاوردمان میدان کاج که اصلا کاج ندارد! برای همین وقتی با انگشتانت بازی می کنم به من نگاه کن.روی بند وسط بعضی از انگشتهات سه تا خط داری و بند اول انگشت های اشاره ات یک خطی است.خا ل روی مچ دستت را هم دوست دارم و آن جای سوختگی اش را.رویش کرم پودر نزن.می خواهم همیشه ببینمش.یک خال قهوه ای هم روی ران چپت داری که حدودش واضح نیست و می ماند مثل کاپوچینوی سردی که پفش بخوابد.اول فکر می کردم ماه گرفتگی باشد.زیر انگشت صافتر از وقتی است که لب رویش می سابانم.به برجستگی جای عمل آپاندیست نیست ولی شک ندارم که خال است.صورتم را به صورتت که نزدیک می کنم و کرکهای روی لپت آن فاصله دو میلیمتری دلخواهم را پر می کندخوشم می آید ، وقتی نفست می خورد به صورتم که بوی تند اکالیپتوس می دهد یا وقتی سیخی مژه های ریمل کشیده ات می خورد به داخل انگشت اشاره ام .می گویی واتر پروف است.ولی هر وقت شیشه را داده ایم پایین و باد به صورتت خورده زیر چشمت سیاه شده است.بعد دستهایت را کشیده ای بهشان و لپت را به گند کشیده ای.بق کرده ات را دوست ندارم.بخند.می گویی دندانهایت را ارتودونسی نکرده ای و هجای سوم را باکسره تلفظ می کنی ،ولی خودم زخمهای داخل دهنت را چند بار دیده ام.فکر نمی کنم راست گفته باشی.مثل وقتی که  می گویی موبایل ندارم.بعضی وقتها که سرت را می گردانی سمت خیابان و نیم رخت را درست تر می بینم بیشتر شک می کنم.اینطور وقت ها باید پیاده بشویم .توجلو تر راه بروی و من ببینم که سر پاهایت را به هم می چسبانی و قدمهایت را آهسته بر می داری.هر چند قدم می ایستی و از پشت مقنعه ات را تا روی بیرون زدگی کتفت می کشی پایین و کیفت را شانه به شانه می دهی. 

اینجا هم می توانم ببینم که مثل همیشه زانو هایت را به هم چسبانده ای و یک در میان دستهایت را روی زانو می گذاری.اما نقطه سفید داخل سیاهی چشمت کوچکتر است و گوشواره هایت را هم نینداخته ای که وقتی بخواهی یک دفعه سرت را بدهی عقب مثل الان و با کف دستت دهان من را بگیری و پس بزنی وسرت را سه بار به چپ وراست بچرخانی ؛صدا بدهد.  

آدم هر وقت با تو جایی می رود زود می رسد.من اینور کاج پیاده می شوم...ولی قول می دهم تا خانه بدوم که بیشتر از این منتظر نمانی.